گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-مشرق زمین
فصل بیست و سوم
.فصل بیست و سوم :عصر فیلسوفان


I-سرآغاز

1. داوری دربارة چینیان
کشف فرهنگ چین یکی از موفقیتهایی است که در عصر روشنفکری اروپا دست داد. دیدرو دربارة چینیان چنین نوشته است: «این اقوام، از لحاظ قدمت تاریخی، هنر، هوش، خرد، سیاست و فلسفه دوستی، از سایر اقوام آسیایی برترند و، به گفتة برخی از مؤلفان، در این موارد با منورترین اقوام اروپا برابری می کنند. ولتر گفته است: «هیئت این شاهنشاهی، بی آنکه قوانین و رسوم و زبان و حتی مد جامه های مردم آن چندان تغییری کند، چهارهزار سال دوام آورده است ... سازمان این شاهنشاهی براستی بهترین سازمانی است که جهان به خود دیده است.» هنگامی که چین از نزدیک شناخته شد، ستایش دانشمندان نسبت به آن کاهش نیافت، و برخی از محققان عصر ما با فروتنی این ستایش را به اوج رساندند. کایسرلینگ در یکی از آموزنده ترین و ژرفترین کتابهای عصر ما چنین نتیجه گیری می کند:
بر روی هم، کاملترین قوم انسانی در چین باستان به بار آمده است ... والاترین فرهنگ جهانی که تاکنون شناخته شده است، از چین برخاسته است ... تأثیر عظمت چین در من همواره افزایش می یابد ... مقام فرهنگی بزرگمردان این کشور از پایة بزرگان ما بالاتر است ... این مردان1 ... نمونه هایی از انسانند که بر پایگاهی فو ق العاده رفیع قرار دارند، و مخصوصاً برتری آنان سخت در من اثر کرده است ... این انسان چینی با فرهنگ چقدر مهذب است! ... برتری چین در هر گونه از امور صوری بی چون و چراست ... شاید انسان چینی عمیقترین انسانها باشد.
چینیان خود نیز این نکته را کتمان نمی کنند و تا قرن حاضر همة آنان ساکنان اروپا و امریکا را وحشی شمرده اند. اکنون هم در چین، فقط افرادی استثنایی جز این می اندیشند. پیش از سال 1860 میلادی، مرسوم بود که در اسناد رسمی، به جای کلمة «بیگانه»، واژة «بربری» به کار برند، و از این رو بیگانگان ناگزیر بودند که، از طریق عهدنامه ها، تغییر این
---
1. این سخن دربارة «ماندارین»ها، یعنی دیوانسالاران یا کارگزاران بلندپایة چین گذشته، آمده است.

کلمه را خواستار شوند.1 چینیان، مانند بیشتر اقوام زمین، «خود را آراسته ترین و متمدنترین ملتها می دانند.» با وجود فساد و هرج و مرج سیاسی و علوم پس افتاده و صنایع کم بهره و شهرهای بویناک و کشتزارهای پلشت و سیلها و خشکسالیها و بیدردی و بیرحمی و فقر و خرافات و تولیدمثل بی بند و بار و جنگهای خودکشی مانند و کشتارها و شکستهای حقارت آمیز، باز شاید حق با آنان باشد. زیرا، در پس این پردة تاریک که به چشم بیگانه می خورد، یکی از کهنترین و غنیترین تمدنهای زنده خودنمایی می کند: سنتهای شعری آنان به 1700 سال قبل از میلاد می رسد. فلسفة کهنسالی دارند که گرچه خیال آمیز است، عملی است، و گرچه ژرف است، دریافتنی است. چینی سازی و پیکرنگاری آنان استادانه و در نوع خود بی نظیر است. در میان آنان، هنرهای فرعی در اوج سادگی و کمالند و، جز در ژاپن، رقیبی ندارند. در هیچ یک از دوره های تاریخ، اخلاقی اثربخشتر از اخلاق چینیان دیده نشده است. سازمان اجتماعی آنان بیش از سایر سازمانهای اجتماعی تاریخ تاب آورده و انبوهترین جمعیتها را سامان بخشیده است. شکل حکومت آنان، تا زمانی که بر اثر انقلاب نابود شد، همواره کمال مطلوب فیلسوفان بود. جامعة آنان از فرازها و نشیبهای بابل و آشور و ایران و یهودستان و آتن و روم و ونیز و اسپانیا گذشته، و در عصری که یونانیان در توحش به سر می بردند، متمدن بوده است، و شاید پس از آنکه اروپای آشفته به ظلمت و توحش بازگردد، همچنان پایدار ماند. باید دید که راز دیرپایی حکومت و هنرنمایی و چیره دستی و وقر و عمق روحی چینیان در چیست.
2- ملک گل آذین میانین
جغرافیا – نژاد – دورة پیش از تاریخ
اگر روسیه را ـ که پیش از پطر کبیر کشوری آسیایی بود، و ممکن است باز هم چنین شود ـ جزو آسیا به شمار آوریم، اروپا تنها به صورت یک زایدة حقیر یا یک انگشت کوچک قارة غول آسای آسیا، یا ضمیمة صنعتی کشتزارهای پهناور آسیایی جلوه می کند. چین، که وسعت و جمعیتش به قدر اروپاست، بر قارة آسیا مسلط است، و چون پهناورترین اقیانوسها، بلندترین کوهها، و یکی از وسیعترین بیابانهای جهان آن را در میان گرفته است، در قسمت اعظم تاریخ خود از انزوایی که به وی امنیت و دوام و سکون و ثباتی نسبی بخشیده، برخوردار بوده
---
1. یک دانشمند چینی، که در ترجمة «گوهرهای ادب چین» به جایلز کمک کرد، هنگام بدرود، از سر دوستی، شعری نزد او فرستاد. در این شعر دوستانه این دو فرد لطف آمیز دیده می شود: ادبیات، از دیرگاه، ملت ملتها را روشن کرده است؛ و اکنون چنان نیرو گرفته است که یک کارگزار وحشی را جان دوباره می بخشد:

است. بدین سبب چینیان کشور خود را، به جای «چین»، تی ین هوا، یعنی «زیر آسمانها»؛ یا سهای، یعنی «میان چهار دریا»؛ یا چونگ کوئو، یعنی «ملک میانین»؛ یا چونگ هواکوئو، یعنی «ملک گل آذین میانین»؛ یا، به فرمان انقلاب، چون هوا مین کوئو یعنی «ملک گل آذین مردم» می خوانند. در این سرزمین گل فراوان است، و نیز مناظر گوناگون طبیعی، که از آفتاب و مه های شناور و صخره های سهمگین و رودهای پرابهت و تنگه های ژرف و آبشارهای تند کوهستانی مایه گرفته اند، بوفور دیده می شوند. در سرزمینهای پربرکت جنوب، شط یانگتسه به طول 4800کیلومتر جریان دارد، و در شمال، شط زرد یا هوانگ هو، که از کوههای باختری به دشتهای رسی و شنی می رسد، گل و لای خود را که روزگاری از کشندانهای خروشان به دریای زرد می ریخت- و شاید فردا باز هم چنین کند- به خلیج پچیلی می برد. تمدن چینی در امتداد این شطهای پهناور1، و رودهای پهناور دیگری مانند وی، آغاز شد و رفته رفته جنگل و وحوش آن را پس راند؛ وحشیان پیرامون را مهار کرد؛ خاک را ازخار و خس پیراست و از حشرات مخرب و مواد رسوبی تباهی آور، مانند شوره، زدود؛ مردابها را خشکانید، با سیل و خشکسالی و ضایعات ناشی از تغییر بستر رودها مبارزه کرد و با شکیبایی توان فرسا آب را از این رودها که در عین دشمنی، دوست بودند، به هزاران ترعه کشانید، و در طی قرنها هر روز به ساختن کلبه و خانه و نیایشگاه و آموزشگاه و روستاو شهرو ایالت پرداخت. انسانها برای ساختن تمدنهایی که خود بآسانی نابود می کنند، چه رنجها برده اند!
هیچ کس نمی داند که چینیان از کجا آمدند و از چه نژادی بودند و قدمت تمدن آنان تا چه پایه است. از بقایای «انسان پکن»2 چنین برمی آید که میمون انسان نما از گذشته های دور در چین وجود داشته است، و تحقیقات اندروز می رساند که، در 20,000 سال قبل از میلاد، قوم انبوهی که ابزارهای آنان به ابزارهای دورة آزیلی، از عصر میانه سنگی اروپا می ماند در مغولستان به سر می بردند، و هنگامی که مغولستان جنوبی به خشکی گرایید و به صورت بیابان گوبی درآمد، در سیبریه و چین پخش شدند. اکتشافات اندرسون و دیگران در هونان و جنوب منچوری روشن ساخته که این نواحی، یک یا دوهزار سال دیرتر از مصر و سومر، بر فرهنگ عصر نوسنگی دست یافتند. برخی از ابزارهای سنگیی که در لایه های عصر نوسنگی این نواحی به دست آمده، از لحاظ شکل و طرز سفته شدن، به کاردهای آهنینی که اکنون در چین شمالی برای چیدن نیشکر به کار می روند، مانندگی کامل دارند، و این مانندگی –گرچه مختصر است- می رساند که فرهنگ چینی محتملا، در طی هفت هزار سال، پیوستگی خود را از دست نداده است.»
---
1. رود یانگتسه، در نزدیکی شانگهای، حدود 5 کیلومتر عرض دارد.
2. نگاه کنید به قسمت I از فصل ششم، کتاب اول.

دورافتادگی چین نباید سبب شود که فرهنگ و مردم آن کشور را زیاده از حد «یکدست» و «خالص» بدانیم. ظاهراً برخی از عناصر هنر و صنعت دیرینة آنان از بین النهرین و ترکستان آمده اند، و از اینجاست که سفالگری عصر نوسنگی هونان تقریباً عین سفالگری آنائو و شوش است. نژاد «مغولی» چینیان کنونی نتیجة آمیختگیهای مکرر و پیچیدة اقوام متجاوز یا مهاجری است که از مغولستان و روسیة جنوبی (سکاها؟)، و نیز از آسیای میانه، به سرزمین چین فرا آمده اند. چین، و نیز هند، را نمی توان با یکی از ملتهای اروپا سنجید، بلکه باید آن را با همة قارة اروپا مقایسه کرد. هیچ یک از این دو کشور خانة یک قوم یگانه نیست، بلکه زیستگاه اقوام متعددی است که از حیث منشأ و زبان و منش و هنر متفاوت بوده اند و کراراً در زمینة رسوم و اخلاق و حکومت با یکدیگر خصومت ورزیده اند.
3- قرون ناشناخت
آفرینش در نظر چینیان- پیدایش فرهنگ- شراب و قاشقهای میله ای- فغفورهای با فضیلت- یک سلطان خداناشناس
چین را «بهشت تاریخگزاران» خوانده اند. صدها و بلکه هزارها سال است که تاریخنویسان رسمی آن کشور همة وقایع را ثبت کرده اند و، از این بالاتر، خود نیز قصه ها بر تاریخ افزوده اند! مسلماً گزارشهای حوادث پیش از 766 ق م در خور اعتماد نیستند. با این وصف، تاریخنویسان چینی روایات خود را به 3000ق م می رسانند و آنان که پارساترند، همچون اولیای دینی خود ما، حتی داستان آفرینش جهان را نیز باز می گویند! بنابر گزارش اینان، پان کو، آدم نخستین، پس از آنکه هجده هزار سال رنج کشید، توانست در 2,229,000 سال ق م به گیتی شکل بخشد. در آن حال که در این کار بود، از نفسش ابر و باد، از آوازش تندر، از رگهایش رودها، از گوشتش زمین، از مویش سبزه و درخت، از استخوانش فلزات، و از عرقش باران پدید آمد، و از حشراتی که بر بدنش نشسته بودند، نوع انسان زاده شد. (البته ما هیچ گونه دلیلی برای رد این جهانشناسی رندانه نداریم!)
بنابر افسانه های چینی، نخستین شاهان چین، که پنج تن بودند، هر یک هجده هزار سال سلطنت کردند و سخت کوشیدند تا شپشهای پان کو را به مردمانی متمدن مبدل کنند. پیش از ظهور این «فغفورهای آسمانی»، مردم همچون ددان می زیستند: پوست به خود می پوشیدند و گوشت خام می خوردند و تنها مادران خود را می شناختند و از پدرانشان خبری نداشتند. (استریندبرگ این «بیخبری» را تنها مختص پیشینیان یا چینیان نمی داند!) درست در 2852 ق م امپراطور آسمانی یا فغفور فوشی، به یاری ملکة هوشمند خود، راه و رسم ازدواج، خنیاگری، خطنویسی، نقاشی، ماهیگیری با تور، اهلی کردن حیوانات، و پرورش کرم ابریشم را به قوم خود آموخت و سپس شن نونگ را به جانشینی برگزید و در گذشت. شن نونگ نیز

کشاورزی را به مرد یاد داد، خیش چوبی را اختراع کرد، بازار و بازرگانی برپا داشت، و، به مدد گیاهان درمان بخش، علم پزشکی را به وجود آورد. به این ترتیب، افسانه، که اشخاص را بیش از عقاید مورد تأکید قرار می دهد، پیشرفتهای رنج آمیز نسلهای بیشمار را به افرادی معدود نسبت داده است! شی هوانگ تی، فغفور جنگجو و پرشور چین، که شهریاریش صدسالی بیش نپایید، مغناطیس و چرخ را اختراع کرد، مورخان را رسماً به تاریخنویسی گماشت، اولین عمارات آجری را برپا داشت، رصدخانه ای برای ترصد ستارگان ساخت، تقویم را اصلاح کرد، و در تقسیم اراضی تجدیدنظر کرد. یو، که قرنی براریکة حکومت نشست، چنان کاردان بود که یک هزار و هشتصد سال بعد، کنفوسیوس ( که لابد از سرسام عصر خود آزرده بود) از او به نیکی نام برد و بر انحطاط چین سوگواری کرد. کنفوسیوس، از آنجا که برای القای نکات اخلاقی از داستانپردازی رویگردان نبود و این نیرنگ زاهدانه را جایز می شمرد، به ما می گوید که مردم چین، به محض دیدن سیمای یو، به پارسایی پیشه می گراییدند! یو در بیرون کاخ خود طبلی نهاد تا دادخواهان، با نواختن آن، او را فراخوانند. همچنین در آنجا لوحه ای نصب کرد تا مردم، برای راهنمایی دولت، اندرزهایی برآن بنگارند. در اثر کهن چینی، به نام کتاب تاریخ، چنین آمده است:
گفته اند که یو نیکوکار یکصد سال بر چونگ کوئو (ملک میانین) فرمانروایی کرد، و شمار سالیان عمرش به یکصد و شانزده رسید. همچون آسمان، پرمهر و بخشنده بود و، مانند خدایان خردمند و هوشیار. از دور به سان ابری پرفروغ می درخشید و از نزدیک، تابشی چون خورشید داشت. بی زیور، توانگر بود، و بی تجمل، شاهوار می نمود. کلاهی زرد بر سرمی نهاد و نیمتنه ای تیره رنگ بر تن می کرد و بر ارابة سرخی که اسبان سفید آن را می کشیدند سوار می شد. کاهگل لبة بام او هموار و لایه هایش منظم نبود. تیرهای خانة او نیز آرایشی نداشت. خوراک اصلی او شوربا بود، و در انتخاب حبوبات و مواد دیگر سلیقه به کار نمی برد. در ظرفی گلین، با قاشقی چوبین عدس می خورد. خویشتن را با گوهر نمی آراست و جامه های بی نقش و نگار و ساده و بی تنوع می پوشید. به چیزهای نامتداول و رویدادهای غریب رغبت نداشت و به آنچه کمیاب و شگرف بود و قعی نمی گذاشت. به آوازهای سبک گوش نمی داد، و بر ارابة او نشان اصالت نقش نشده بود ... در تابستان جامة کتانی ساده در بر می کرد و در زمستان خود را با پوست گوزن می پوشانید. با این وصف، از همة آنان که برچونگ کوئو حکومت کردند، غنیتر و خردمندتر و سالدارتر و محبوبتر بود.
آخرین فرد از فرمانروایان پنجگانه شوین است. وی نمونة فرزندان حقشناش، و قهرمانی شکیبا بودکه طغیانهای رود هوانگ هو را فرو نشاند، دست به اصلاح گاهشماری زد، اوزان و مقیاسات را هماهنگ ساخت و، با کوتاه کردن طول تازیانه ای که کودکان چینی را با آن تأدیب می کردند، خود را نزد آموزشگران آینده گرامی گردانید. چنانکه از روایات چینی برمی آید، شوین، در اوان پیری، یو، مهندس بزرگ و کاردانترین دستیار خود را که، با شکافتن نه کوه، نه رودخانه را از طغیان بازداشته و نه دریاچه به وجود آورده بود، در کنار خود بر

تخت می نشانید. چینیان می گویند: «اگر یو نبود، امروز ما همه ماهی بودیم!» بنابر روایات مقدس، در عهد شوین شراب برنج کشف و به فغفور عرضه شد. ولی او ظرف شراب را بر زمین زد و پیشگویی کرد که روزی آن شراب کشوری را از چنگ کشورداری بیرون خواهد کشید. پس به تبعید نوشابه ساز و تحریم نوشابه فرمان داد. ولی بیهوده: پس از او، شراب برنج نوشابة ملی چینیان شد! شوین، بر خلاف شاهان پیشین که هر یک برای خود جانشینی برمی گزید، سلطنت را در خاندان خود موروثی گردانید و دودمان شیا (به معنی «متمدن») را بنیاد گذارد. در سایة سلطنت موروثی بود که از آن پس هم ابلهان و هم مردم میانه حال و هم نوابغ بر اریکة سلطنت چین نشستند. آخرین سلطان این دودمان فغفور هوسباز، چی یه، بود. وی برای سرگرمی خود و همسرش اراده فرمود که سه هزار تن چینی در دریاچه ای سرشار از شراب بجهند و سبکبار جان دهند!
روایاتی که مورخان قدیم چینی دربارة دودمان شیا به ما رسانیده اند، در خور رسیدگی و سنجش نیست. ستاره شناسان کسوفی را که در این اخبار ذکر شده است تأیید می کنند و 2165ق م را سال وقوع آن می دانند، ولی ناقدان توانا بر محاسبات آنان خرده گرفته اند. در هونان استخوانهایی یافت شده که، بنابر روایات، به فرمانروایان دومین دودمان، یعنی دودمان شانگ، تعلق دارند. ظرفهای مفرغی بسیار کهنه ای را نیز به این دوره نسبت داده اند. ولی جز اینها مدارکی وجود ندارند، مگر داستانهایی که لطف آنها از صحت آنها بیشتر است. در افسانه ها آمده است که وویی، یکی از فغفورهای دودمان شانگ، خداناشناس بود. پس با خدایان در افتاد، به روح عالم بالا ناسزا گفت و مقرر داشت که یکی از درباریان به عنوان روح عالم بالا با وی شطرنج بازد، و چون بر درباری پیروز شد، روح عالم بالا را به ریشخند گرفت: انبانی چرمین را که به او اهدا کرده بود، از خون انباشت و، از سر شیطنت، آن را آماج تیر خود قرار داد. تاریخگزارانی که از تاریخ پرهیزگارترند، روایت می کنند که صاعقه ای وویی را به هلاکت رسانید.
چوسین، که قاشقهای میله ای را اختراع کرد، با شرارت باور نکردنی خود، دودمان شانگ را به نابودی کشانید. از سخنان اوست: «شنیده ام که قلب آدمی هفت دهانه دارد. شوق بسیار دارم که در این باره وزیر پی کان را مورد آزمایش قرار دهم!» همسر او، تاکی، نمونة هرزگی و سنگدلی بود. در دربار او رقصهای شهوت آلود برگزار می شد، و درباغهای او مردان و زنان عریان پایکوبی و دست افشانی می کردند. چون مردم به خرده گیری پرداختند، تاکی برای فرونشاندن آن به شکنجه هایی بدیع دست زد: طاغیان را وا می داشت که فلز گداخته در دست گیرند یا، روی گودالی آکنده از ذغال فروزان، تیرهای روغن آلود لغزنده بخوابانند و بر آنها راه روند. هنگامی که قربانیان در گودال آتشین فرو می افتادند، ملکه از کباب شدن آنان لذت می برد. شورشیان داخلی، و مهاجمانی که از سرزمین چو سرازیر می شدند، چوسین را برانداختند و دودمان چو را، که از همة دودمانهای سلطنتی چین دیرنده تر بود، بنیاد نهادند. فرمانروایان جدید، به نام پاداش، ولایات را میان امیران خود تقسیم کردند و به آنان استقلال دادند. به این ترتیب، عصر ملوک الطوایفی، که به شاهنشاهی چین لطمه ای بزرگ زد ولی ادب و فلسفه را سخت به پیش راند، آغاز

شد. نوآمدگان، از طریق ازدواج، با خاندانهای کهن درآمیختند، و این آمیزش کم کم زمینة زیستی مناسبی برای نخستین تمدن تاریخی خاور دور فراهم آورد.
4- نخستین تمدن چینی
عصر ملوک الطوایفی چین-یک وزیر توانا-کشمکش عرف و قانون-فرهنگ و هرج و مرج-تغزلات عشقی از «کتاب چکامه ها»
حکومت ملوک الطوایفی، که تقریباً تا هزار سال مسیر نظام سیاسی چین را تعیین کرد، به دست جهانگشایان پدید نیامد، بلکه از اجتماعات فلاحتی کهنسال نشئت گرفت. در این اجتماعات، اقویا تدریجاً ضعفا را در قدرت خود مستحیل می کردند و برای دفاع مزارع خود در مقابل وحشیان پیرامون، با قبول رهبری مشترک، متحد می شدند و امارتی به وجود می آوردند. هر یک از این امارتها، که روزگاری از یک هزار و هفتصد تجاوز کردند، معمولا یک شهر و حومة آن را در بر می گرفت. شهر را بارویی استوار از مزارع اطراف جدا می ساخت، و حومه را حصارهایی کوتاهتر از خطر هجوم حفظ می کرد. شهرها بتدریج به هم پیوستند. پس، شمارة امارتها، که شامل ناحیة کنونی هونان و منطقة شان سی و شن سی و شانتونگ بود، تا پنجاه و پنج کاهش یافت. از آن میان، امارات چی و چین اهمیت بیشتری داشتند. امارت چی شالوده ای برای نظام اجتماعی سراسر کشور فراهم آورد، و امارت چین سرزمینهای دیگر را فتح و شاهنشاهی یگانه ای تأسیس کرد و نام خود، «چین»، را به همة آن سرزمینها داد. امروز تقریباً تمام مردم جهان، جز خود چینیان، آن کشور را به همین نام می شناسند.
یکی از مردان برجستة امارت چی که در سازمانپردازی نبوغی داشت، کوان چونگ، رایزن هوان، امیر چی بود. در بادی امر که هوان و برادرش برای ربودن حکومت رقابت می کردند، کوان به یاری برادر هوان برخاست و به جنگ هوان رفت، و نزدیک بود که هوان به دست کوان چونگ به قتل رسد. اما سرانجام هوان پیروز شد و کوان چونگ را، که به اسارت درآورد، وزیراعظم خود گردانید. کوان چونگ هم برای بسط سیطرة خداوندگار خود دستور داد که در ساختن ابزارها وسلاحها، به جای مفرغ، آهن به کار برند و آهن و نمک را به انحصار حکومت درآورند. سپس، به امید آنکه بینوایان را دریابد و خردمندان و کاردانان را پاداشهایی در خور دهد، بر پول و ماهی و نمک مالیات بست. در طی وزارت طولانی او، امارت چی به صورت دولتی آراسته درآمد، دارای دستگاه اداری منظم و فرهنگی درخشان شد، و پول آن ثبات و اعتبار یافت. کنفوسیوس، که در مقام ستایش سیاست بازان کوته سخن بود، دربارة کوان چونگ چنین گفته است: «از دیر باز، مردم همواره از مواهب او برخوردار شده اند. اگر کوان چونگ نبود، ما اکنون موهایی ژولیده داشتیم و تکمه های جامة خود را در سمت چپ می دوختیم!»1
در دربارهای ملوک الطوایف آداب اشرافی ریشه دوانید، و رسوم و تشریفات و افتخارات آرام
---
1. مقصود کنفوسیوس این است که اگر کوان نبود، مردم چین هنوز وحشی بودند و به شیوة وحشیان، بر سمت چپ جامة خود تکمه می دوختند!

آرام در زندگی طبقات بالای جامعه چنان اهمیت یافتند که جای دین را گرفتند. قانونگذاری آغاز شد، و بر اثر آن، کشمکش شدیدی میان مردم، که هواخواه عرف بودند، و حکومت، که از قوانین حمایت می کرد، در گرفت. چون امارت چنگ و امارت چین (535، 512 ق م) به وضع قانون پرداختند، رعایا این کار آنها را وحشت آور و برانگیزندة خشم الاهی شمردند – و براستی دیری نگذشت که پایتخت چنگ در آتش ویران شد! البته قوانین وضعی با مصالح اشراف موافق بود: قانونگذاران بر اساس این فرض که اشراف می توانند ناظم رفتار خود باشند، آنان را مشمول قوانین ندانستند، و به آنان اجازه دادند که در صورت ارتکاب جنایت به شیوه ای که بعداً مقبول طبقة «سامورای» ژاپن افتاد، انتحار کنند. مردم متعارف زبان اعتراض به امتیازات اشرافی گشودند و مدعی شدند که آنان هم می توانند ناظم رفتار خود باشند. پس، در صدد برآمدند که به رهبری کسانی همپایة میهن پرستان آتنی- هارمودیوس و اریستو گیتون – از بیداد قانون برهند. سرانجام، دو نیروی مخالف – عرف و قانون – سازش کردند. حکومت قانون تنها بر امور مهم اجتماعی شمول یافت و امور جزئی همچنان در قلمرو عرف ماند. اما چون امور جزئی بیشتر زندگی انسانی را در بر می گیرد، عرف بر قانون غالب آمد.
بر اثر توسعة سازمان جامعه، «چولی» یا «قوانین چو»، که آن را سهواً به چوکونگ وزیر اعظم و عموی دومین امیر چو نسبت می دهند، تنظیم شد. چولی به احتمال بسیار محصول آغاز دودمان چو نیست، بلکه به پایان آن عصر تعلق دارد و از افکار کنفوسیوس و منسیوس نیز متأثر شده است. مطابق این قوانین، که مدت دو هزار سال آیین کشورداری چینیان به شمار رفته است، دولت مرکب است از امپراطور و اشراف و مردم و وزیران. امپراطور به عنوان نایب و فرزند خدا (بغپور یا فغفور)، براساس تقوا حکومت می کند. اشراف بر دو بخشند: گروهی از نسل اشراف پیشین هستند و گروهی به برکت تعلیم و تربیت بدان پایگاه راه می یافتند. واحد زندگی اجتماعی خانواده است، و ریاست هر خانواده برعهدة پدر است. مردم باید با وظیفه شناسی کشتکاری کنند، از حقوق مدنی بهره ور شوند، ولی در امور عمومی دخالتی ننمایند. وزیران شش تن هستند، و امور دربار، رفاه مردم، تأهل جوانان، اصول و فروع دین، تدارک و ادارة جنگ، برقراری عدالت، و خدمات عمومی را کفالت می کنند. محتملا قوانین چو، که در حد خود کامل می نمودند، از تجارب رهبرانی که عملا قدرت را در کف داشتند و مردم واقعی را می شناختند، صادر نشده، بلکه از ذهن متفکری کناره گیر چون افلاطون تراویده است.
از آنجا که فساد حتی در کاملترین قوانین رخنه می کند، تاریخ عصرملوک الطوایفی چین آکنده از شرارتهایی است که گاه گاه مورد تصفیه و اصلاح قرار گرفتند. همچنانکه ثروت افزایش می یافت، از یک سو، بی اعتدالی و تجمل خواهی اشراف را به انحطاط می کشانید، و از سوی دیگر، خنیاگران و آدمکشان و درباریان و فیلسوفان در دربارها، و عاقبت در پایتخت (لویانگ) گرد می آمدند. وحشیان گرسنه چند سال به چند سال مرزها را می شکستند و به ولایت حمله می کردند. جنگ، در آغاز برای دفاع و سپس برای تجاوز، ضرورت یافت. نخست تفریح خاص اشراف بود، سپس ، به صورت «رقابت در خونریزی»، به همة مردم سرایت کرد. آنگاه دهها هزار سر از تن جدا شدند و، در زمانی که از دو قرن اندکی بیشتر است، سی و شش پادشاه به قتل رسیدند، پس هرج و مرج دامنه دارتر گردید، و حکیمان به نومیدی افتادند.
اما حیات همچنان با گامهای سنگین از این موانع کهنسال می گذشت. برزگران گاهی برای

خود، و معمولا برای تیولدارانی که هم صاحب زمین و هم مالک رعایا بودند، می کاشتند و می درویدند. تا پایان کار این دودمان، رعایا گردن نیفراختند. حکومت، که سازمانی مرکب از تیولداران بود و بندرت صورتی متمرکز داشت، برای کارهای عمومی، مردم را به بیکاری وا می داشت و، به وسیلة ترعه های طولانی، کشتزارها را آبیاری می کرد. کارگزاران حکومتی در کشتکاری و درختکاری به راهنمایی مردم می پرداختند و همة مراحل تهیة ابریشم را زیر نظارت می گرفتند. در بسیاری از ولایات، ماهیگیری و استخراج کانهای نمک در انحصار حکومت بود. بازرگانی داخلی در شهرها رونق داشت، و سوداگران («بورژوازی») به صورت یک طبقة مرفه درآمدند: اینان کفش چرمین و جامه های خانه بافت یا ابریشیمن می پوشیدند، در خشکی برگاری و ارابه سوار می شدند، و در رودها بر زورق می نشستند، در خانه های خوش ساخت می زیستند، از میز و صندلی بهره می جستند، و در کاسه ها و بشقابهای سفالین مزین خوراک می خوردند. احتمالا سطح زندگی اینان از سطح زندگی معاصرانشان در یونان عصر سولون یا روم عصر نوما بالاتر بود.
در بحبوبة این پریشانی و آشوب، حیات عقلی چین شوری عظیم داشت، و از این رو مورخان بدشواری می توانند مظاهر جامعة چینی را در چارچوبی یگانه توجیه کنند. در همین دورة بیسامانی است که شالودة زبان و ادب و فلسفه و هنر چینی ریخته شد. حیاتی که تازه به برکت تولید و سازمان اقتصادی سرو سامان یافته بود، با فرهنگی که هنوز بر اثر بیداد سنتهای نیرومند و حکومت فغفوری متحجر نشده بود آمیخت و زمینة اجتماعی خلاقترین دورة تاریخ فکری چین را فراهم آورد. در هر یک از دربارها، و در هزاران شهر و ده، شاعران شعر می سرودند، کوزه گران چرخهای کوزه گری را می گردانیدند، ریخته گران ظرفهای با شکوه می ساختند، دبیران فارغ البال خطوط زیبا می آفریدند، جدل گرایان حیل عقلی را به دانشجویان مشتاق می آموختند، و فیلسوفان از نقصهای انسانها و انحطاط دولتها رنج می بردند.
در بخشهای بعد، هنر و زبان چینی را در عصر کمال آنها بررسی خواهیم کرد، ولی شعر و فلسفة چینی را در همین مقام مورد بحث قرار می دهیم، زیرا عصر عظمت آنها همین عصر است. بیشتر شعرهایی که پیش از کنفوسیوس سروده شده اند، از میان رفته اند، و آنچه برجای مانده است نمونه هایی است از اشعار سنگین و پروقاری که به انتخاب کنفوسیوس، در شی چینگ یا کتاب چکامه ها گرد آمده اند. این اشعار در طی هزار سال سروده شده اند: قدمت بعضی به عصر دودمان شانگ می رسد، و برخی عمری کوتاه دارند و با فیثاغورس همزمانند. سیصد و پنجاه چکامه که در این کتاب راه یافته اند، با ایجازی ترجمه ناپذیر و صورتسازیهایی زباندار، فضیلت دین و سختیهای جنگ و شوق عشق را نمایش می دهند. به ماتم ابدی سربازانی که از خانمان خود دور افتاده و بیهوده به سوی مرگ پیش می روند، گوش فرا دهید:
چه آزادند غازهای وحشی بر بالهای خود،
و چه آرامشی در درختان انبوه یو می یابند!
ولی ما رنجبران بی آرام، که در خدمت سلطان عمر می گذاریم،

حتی مجال آن نداریم که ارزن یا برنج خود را بکاریم.
تکیه گاه کسان ما چیست؟
ای آسمان دور دست نیلگون!
اینها همه کی پایان می پذیرند؟ ...
چه برگی ارغوانی نگشته است؟
کدام مرد از زنش نگسیخته است؟
باید به ما سربازان ترحم کرد.
آخر مگر ما انسان نیستیم؟
با آنکه ما، از سرجهل، این عصر را عصر طفولیت و بربریت می شماریم، باز در کتاب چکامه ها به شعرهای عاشقانة بسیار لطیف برمی خوریم. در یکی از اشعار این قرون مدفون- قرونی که سخت مایة حسرت کنفوسیوس بودند- فریاد شکایت جوانان هنجارشکن را می شنویم- گویی در زیر آسمان هیچ چیز کهنه تر از هنجار شکنی نیست:
عزیزم، از تو می خواهم:
مزرعة کوچک مرا ترک کن،
و شاخه های بید مرا مشکن.
مپندار که من آنها را گرامی می دارم؛
از آن ترسانم که پدرم به خشم افتد.
محبت، شوق و شور را فرو می نشاند و می گوید:
باید از دستور پدر فرمان برد.
عزیزم، از تو می خواهم:
از دیوار من این سو مجه،
و شاخه های توت مرا مشکن.
مپندار که من از شکست آنها ترسانم؛
از آن ترسانم که مبادا برادرم غضب کند.
محبت، شوق و شور را فرو می نشاند و می گوید:
باید از امر برادر فرمان برد.
عزیزم، از تو می خواهم،
به باغ دزدانه میا،
و درختان صندل مرا مشکن.
مپندار که من بدانها اعتنا دارم،
اوه، من از بدگویی مردم می ترسم.
اگر عاشقان به راه دلخواه خود روند،
همسایگان چه خواهند گفت؟
شعر دیگری که کاملتر ساخته شده، یا بلکه کاملتر ترجمه شده است، دیرندگی و کهنگی عواطف

بشری را بر ما آشکار می گرداند:
شکوه بامدادی بر فراز سرم بالا می رود،
گلهای رنگ پریدة سفید و ارغوانی، آبی و سرخ.
من بیقرارم.
در علفهای پژمرده چیزی تکان خود؛
پنداشتم صدای پای اوست که به گوشم رسید.
سپس ملخی صدا کرد.
چون ماه نو پدیدار شد، از تپه بالا رفتم.
دیدمش که از راه جنوبی سر می رسد:
قلبم سبکبار شد.
5- فیلسوفان پیش از کنفوسیوس
«کتاب تحولات»- «یانگ» و «یین» - عصر روشنفکری چین – تنگ شی یا سقراط چین
محصول بارز این دوره فلسفه است. در همة اعصار کنجکاوی ما انسانها از دانش و امکانات ما پیشی گرفته است، و آرمانهای ما برای رفتار انسانی راهی نپیمودنی برگزیده- این هم از عظمت انسان نمی کاهد. در 1250ق م یوتزه را می بینیم که ندا می دهد: «آن کس که از شهرت چشم پوشد، به غم نیفتد» - و خوشا آن کس که نام در تاریخ ندارد! این سخن نغز و پرمغز، که در آن زمان نیز کهنه بود، هنوز برای زبان بازانی که فرجام تلخ آوازه و شکوه را نمی دانند آموزنده است.
از زمان یوتزه تاکنون، چین فیلسوف پرور بوده است. همچنان که هند برترین زادگاه فلسفة اولی و دین است، چین والاترین موطن فلسفة انسانی یا غیرالاهی است. می توان گفت که در چین، تنها اثر مهمی که در فلسفة اولی فراهم آمده است ای چینگ یا کتاب تحولات است. دربارة این سند عجیب، که سرفصل تاریخ فکر چینی است، چنین گفته اند که یکی از بنیادگذاران دودمان چو، به نام ون وانگ، در زندان آن را پرداخته و در این کار از افکار فغفور افسانه ای، فوشی، بهره جسته است. بنابر روایات، فوشی هشت کوا- «سه خطی» مرموز که در فلسفة اولای چین نوامیس و عناصر طبیعت را نمایش می دهند- را ابداع کرد. «سه خطی»ها یا پیوسته اند و نمایندة یانگ یا اصل نرین شمرده می شوند، یا شکسته اند و نمایندة یین یا اصل مادین. در این دو گانگی معنوی، یانگ اصل فلکی مثبت و فعال و مولد نور و گرمی و زندگی است، و یین اصل فلکی منفی و منفعل و مظهر ظلمت و سردی و مرگ است. ون وانگ «سه خطی»ها را دو برابر کرد و ترکیبات خطهای پیوسته و شکسته را به شصت و چهار رسانید و به این شیوه نام خود را جاویدان ساخت و سر میلیونها چینی را به دوار انداخت. هر یک

از این خطها با یکی از قوانین طبیعت مطابقت دارد، و همة تحولات تاریخ و معرفت زادة تغییرات و تأثیرات متقابل این ترکیبات به شمار می روند. معرفت، سربه سر، درشصت و چهار شیانگ یا مثال، که به وسیلة «سه خطی »ها ممثل شده اند، مکتوم است، و تمام واقعیت را می توان به تقابل و اتحاد عناصر دوگانة گیتی- یانگ و یین- تحویل کرد. چینیان کتاب تحولات را وسیلة غیبگویی و مهمترین اثر عتیق خود می دانستند. بر آن بودند که اگر کسی ترکیب خطها را دریابد، بر همة قوانین طبیعت دست خواهد یافت. کنفوسیوس این کتاب را مدون کرد و با تفاسیر خود آراست و برترین کتاب شمرد. آرزو داشت که، برای تأملی در آن کتاب، فراغتی پنجاه ساله یابد.
این کتاب عجیب، با آنکه با مزاج عیبجوی چینیان سازگار است، با روح مثبت و عملی چینی نمی سازد. هر چه در تاریخ چین به عقب می رویم، به فیلسوف برمی خوریم. اما از فیلسوفان پیش از لائوتزه جز نام یا مطالبی گسیخته نمانده است. در قرنهای ششم و پنجم ق م، چین همانند هند و ایران و یهودستان و یونان، نوابغ درخشانی به عرصة فلسفه و ادب عرضه داشت. روشنفکری در چین نیز مانند یونان، سرآغاز این عصربود. جنگها و هرج و مرجها راه پیشرفت فکر را گشودند؛ شهرنشینان، برای فراگرفتن هنرهای فکری، جویای آموزگارانی ورزیده شدند. پس، از میان مردم آموزگارانی برخاستند و بزودی دریافتند که الاهیات بر پایه ای لغزان استوار است، و اخلاق امری نسبی، و حکومت پرنقصان است. پس، ناچار در خیال مدینه های فاضله می ساختند. صاحبان اقتدار، که پاسخ گفتن به سؤالات آموزگاران مردم را دشوارتر از کشتن آنان می یافتند، برخی از آنان را به هلاکت رساندند. در روایت آمده است که کنفوسیوس، هنگامی که در امیرنشین لو وزیر جرایم بود، صاحبمنصب آشوبگری را به مرگ محکوم کرد، زیرا وی «قدرت آن داشت که جماعات کثیری از مردم را به دور خود جمع کند. مباحثه های او بسهولت در توده مؤثر می افتاد و انحرافها را نیکو می نمود، سفسطة او چنان نیرومند بود که مفهوم مقبول حق و باطل را بی اعتبار می گردانید.» سوما چی ین این واقعه را تأیید می کند، ولی برخی دیگر از تاریخ نویسان آن را باور ندارند. باشد که راست نباشد.
نامدارترین این سرکشان فلسفی تنگ شی بود که، در اوان جوانی کنفوسیوس، از جانب امیر چنگ اعدام شد. بنا بر کتاب لی یه تزه، تنگ شی «اصل نسبیت حق و باطل را تعلیم می کرد و به مجادلات پایان ناپذیر می پرداخت.» دشمنانش بدو تهمت بستند که اگر وی را امید پاداش باشد، حاضر است که در یک روز امری را ثابت کند و در روز دیگر نقیض آن را به اثبات رساند. وی مهارت خود را به کسانی که گرفتار دادرسیهای دادگاهها بودند، عرضه می داشت و برکنار از هر قیدی کاسبی می کرد. یک مورخ مخالف، داستان شیرینی دربارة او می گوید:
در زادگاه تنگ شی مردی توانگر در رود وی غرق شد. مردی دیگر جسد را از آب برگرفت و، در ازای کار خود، از خانوادة مرده پولی گزاف خواست. خانوادة مرده از

تنگ شی یاری جستند. سوفسطایی بدانان گفت: «دست نگاه دارید، هیچ خانوادة دیگر برای آن جسد پول نخواهد پرداخت.» اندرز او را به کار بستند. آنگاه، مردی که جسد را در اختیار داشت، نگران شد و برای راهنمایی به تنگ شی رجوع کرد. سوفسطایی به او نیز همان اندرز را داد: «دست نگهدار: آنان نمی توانند جسد را نزد دیگری به دست آورند.»
تنگ شی قوانینی در زمینة کیفرشناسی فراهم آورد. لیکن این قوانین از مقتضیات حکومت چنگ برتر بود. وزیر اعظم چون از مقالاتی که تنگاشی در انتقاد حکومت می نوشت خرسند نبود، فرمان داد که از پخش مقالات او بین مردم جلوگیرند. پس تنگ خود به پخش مقالاتش پرداخت. وزیر اعظم او را از این کار برحذر داشت. ناگزیر تنگ از آن پس مقالات خود را در میان مقالات دیگران پنهان می کرد و به این شیوه به خوانندگان می رسانید. سرانجام، حکومت با بریدن سرش به غایله پایان داد.
6- استاد کهن
لائوتزه- تائو- نظر لائوتزه دربارة روشنفکران- سخافت قوانین- مدینة فاضلة روسو و اخلاق مسیحی- تصویر یک خردمند- ملاقات لائوتزه و کنفوسیوس
لائوتزه، که بزرگترین فیلسوف پیش از کنفوسیوس است، از تنگشی عاقلتر بود. وی به حکمت سکوت وقوف داشت و عمر بسیار کرد- هر چند که اساساً وجود او مورد تردید است. سوماچی ین، مورخ چینی، خبر می دهد که لائوتزه همواره از فرومایگی سیاست بازان بیزاری می جست. کتابداری کتابخانة سلطنتی چو را، که شغل او بود، خوش نداشت و درصدد برآمد که چین را ترک گوید و در بیغوله ای دورافتاده گوشه گیرد. «هنگامی که به مرز رسید، یین شی مرزدار بدو گفت: «حال که می خواهی کناره بگیری، التماس دارم که کتابی برای من بنویسی.» لائوتزه کتابی در دو بخش، تائو و ته، مشتمل بر بیش از پنج هزار کلمه نگاشت. سپس آواره شد، و کسی نمی داند که در کجا درگذشت.» روایت گذاران، که خود را عالم کل می دانند، عمر او را هشتاد و هفت ذکر کرده اند. آنچه از او مانده است نام و کتاب اوست. ولی شاید هیچ یک از این دو واقعاً بدو متعلق نباشد. واژة لائوتزه اسم خاص نیست، بلکه وصف یا نعتی است به معنی «استاد کهن». در اخبار آمده است که نام حقیقی او لی، به معنی «آلو» است. کتابی نیز که به او نسبت داده اند، مورد قبول همة محققان نیست، و بر سر آن مناقشات بسیار در گرفته است.1 آنچه همه برآنند این است که تائوته چینگ، یعنی «کتاب
---
1. جایلز این کتاب را مجعول می داند و معتقد است که مطالب آن پس از 200 ق م از آثار هان فی، مقاله نگار و نقاد، سرقت شده اند. لگ می گوید که در آثار چوانگ تزه و سوما چی ین کراراً از لائو به عنوان لائوتان نام برده شده است، و این دیرینگی کتاب «تائو ته چینگ» را می رساند.

صراط و فضیلت» مأخذ و مهمترین متن مذهب تائو یا فلسفة تائویی است. بنابر نظر محققان چینی، فلسفة تائویی مدتها پیش از لائوتزه وجود داشته و پس از او نیز مدافعان بزرگ یافته و فقط از زمان لائوتزه به صورت دین اقلیت بزرگی از چینیان درآمده است. مفاهیم این کتاب از گیراترین مفاهیم تاریخ اندیشه است و هویت مؤلف آن امری درجه دوم محسوب می شود.
تائو به معنی «راه» است و گاهی در معنی راه طبیعت و گاهی در معنی راهی که پیروان این فلسفه برای زندگانی مقرون به خرد برگزیده اند، به کار می رود. اما در اصل راه اندیشیدن یا بلکه راه نیندیشیدن است. در نظر تائو گرایان، تفکر امری کم مایه است و فقط درمباحثات به کار می آید و، بیش از سود خود، به زندگی زیان می رساند. برای یافتن راه زندگی باید به طرد عقل و تفکر، و اختیار حیاتی محقر و مقرون به گوشه گیری و سادگی و استغراق در طبیعت پرداخت. دانش، فضیلت نیست، بلکه برعکس هرچه دامنة آموختنیها وسعت گرفته است، برشمار اراذل افزوده است. دانش از خرد به دور است، و میان یک خردمند عارف و یک دانشمند روشنفکر، تفاوت از زمین تا آسمان است. بدترین حکومتی که می توان تصور کرد، حکومت فیلسوفان است. اینان، در سایة پنداشتهای خود، جریانهای طبیعت را به صورتهایی مسخ و منکسر عرضه می دارند. براستی توانایی آنان در پندارسازی و سخن آوری، صرفاً از ناتوانی ایشان در عرصة کردار خبر می دهد.
آنان که کاردانند بحث نمی کنند، و اصحاب بحث، کاردان نیستند ... چون از آموختن چشم پوشیم، بی گزند می شویم ... عارف همواره مردم را از دانش و هوش دور، و صاحبان دانش را از عمل برحذر می دارد ... پیشینیان، که در یافتن تائو توانا بودند، قصد آن نداشتند که فکر مردم را روشن گردانند، بلکه خواهان حفظ سادگی و ناآگاهی بودند ... دشواری کار حکومت از زیادتی دانش است. کسی که بکوشد تا با دانش خود حکومت کند، در حکم تازیانه است، و آن کس که چنین نکند، مایة برکت است.
روشنفکر دولت را به خطر می اندازد، زیرا در قالب قوانین می اندیشد و می خواهد جامعه را انتظامی هندسی بخشد. در نمی یابد که قوانین، آزادی و شور حیاتی اعضای جامعه را از میان می برند. ساده دلی که در آزمایشهای شخصی خود لذت و نشئة کار مقرون به آزادی را دریافته است، اگر به قدرت برسد، برای جامعه خطری کمتر دارد، زیرا نیک می داند که قانون چیزی خطرناک است و، بیش از فایدة خود، ضرر می رساند. اینچنین فرمانروا، هر چه بتواند، کمتر در زندگی مردم دخالت می کند و، در جریان رهبری، انسانها را به تکلف و پیچیدگی سوق نمی دهد، بلکه آنان را به حیاتی متعارف و بی پیرایه، که مطابق جریان بی تصنع و سالم طبیعت سیر می کند، می کشاند و حتی کتابت را کاری اهریمنی و مایة پریشیدگی می شمارد و کنار می گذارد. در وضعی این گونه است که انگیزه های اقتصادی- شوق نان و عشق- که در کالبد مقررات مقید نشده اند، خود به خود چرخ حیات را با حرکتی ساده و سالم خواهند گردانید.

در نتیجه، از شمار نوآوریها، که بر ثروت زرداران و قدرت زورمندان می افزایند، خواهد کاست؛ از کتابت و قانونهای وضعی و صناعت اثری نخواهد ماند و داد و ستد تنها به صورتی که در روستاها جریان دارد، برقرار خواهد شد.
در قلمرو مملکت، افزایش نواهی مایة افزایش فقر مردم است. هرچه ابزارهایی که بر منافع مردم می افزایند افزونی گیرند، دامنة هرج ومرج درمیان طوایف و دولت گسترش بیشتر یابد. هر چه دست ورزی یا کار یدی ماهرانه تر گردد، حیله های غریب بیشتری به میان آیند. هرچه قانونگذاری بیشتر به پیش تازد، دزدان و راهزنان فراوانتر شوند، از این رهگذر است که عارف گفته است: «هیچ کار نخواهم کرد، و مردم خود به خود دگرگونی خواهند پذیرفت؛ آرامش را بر خواهم گزید، و مردم خود به راه صلاح خواهند رفت. به خود رنجی نخواهم داد، و مردم به خودی خود بی نیازی خواهند یافت؛ جاه جویی نخواهم نمود، و مردم خود به سادگی ابتدایی خواهند رسید ... »
«در یک دولت کوچک کم جمعیت، اگر فردی به قدرت ده یا صد مرد باشد، به فتوای من، نباید او را به کار گماشت. چنان می خواهم که مردم با آنکه مرگ را اندوهبار می شمارند، از آن روی نگردانند؛ و با آنکه زورق و کالسکه دارند، پا در آنها نگذارند؛ و بǠآنکه جامه های چرمʙƠو سلاحهای تیز دارند، ™ƙǘǠرǠبه کار نبرند. مردم را وا می دارم که استعمال ریسمانهای گره دار را از سرگیرند.1 باید خوراک ] ناخوشایند[ خود را شیرین، لباس ] سادة[ خود را زیبا، منازل ] محقر[ خود را آسایشگاه، و راه و رسم معمولی خود را سرچشمة خوشی بدانند. باید دولت همسایه در حد رؤیت ما باشد و صدای طیور خانگی و سگهای آنان به ما رسد. با این وصف، مردم را وا خواهم داشت که تا گاه پیری، بلکه تا دم مرگ، با همسایگان آمیزش نکنند.»
باید دید طبیعتی که لائوتزه برای رهنمونی خود می جوید، چیست. استاد کهن، طبیعت را از تمدن یکسره تفکیک می کند، و این همان کاری است که روسو در عصری که «عصر افکار جدید» نام گرفته است، کرده است. مراد لائوتزه از طبیعت تکاپوی طبیعی است، جریان آرام حوادثی است که با سنتها سازگارند، نظام پرشکوه فصول و آسمان است، همانا تائو یا «راه» است که از هر رود و صخره و ستاره ای برمی آید، ناموسی است بیطرف و بی تشخص و در عین حال بخردانه که بر موجودات استیلا می ورزد و رعایت آن، برای مردمی که می خواهند با خرد و آرامش به سر برند، پرهیزناپذیر است. تائو دو وجه دارد، تائوی گیتی یا ناموس اشیا، و تائوی حیات یا ناموس رفتار. لائوتزه اعلام می دارد که این هر دو تائو در واقع یکی بیش نیستند، و حیات انسانی، با آهنگ پایدار و موزون خود، جزئی از آهنگ عالم است. تائوی کیهانی همانا وحدت همة قوانین طبیعت و به منزلة ذات واقعیت یا، به اصطلاح اسپینوزا، جوهر هستی است. همة صورتها یا جلوه های طبیعت در این تائوی کیهانی جایی دارند و همة
---
1. نوعی وسیلة ارتباط که پیش از اختراع کتابت مرسوم بود. در این جملات، کلمة «واداشتن» تا اندازه ای از طرز تفکر لائوتزه به دور است.

تکثرات و تناقضات پدیدار در آن گرد می آیند. تائوی لائوتزه برابر است با مفهوم مطلق هگل- مفهومی که همة جزئیات در آن مستهلک شده اند.
لائو می گوید که طبیعت، در عصرهای پیشین، انسان و حیات را ساده و برخوردار از آرامش گردانید. در آن زمان، جهان شاد و فرخنده بود. اما انسانها، بر اثر دستیابی بر دانش، زندگی را با ابداعات و اختراعات خود پیچیده ساختند، عصمت فکری و اخلاقی را از کف دادند، از کشتزارها به شهرها روی آوردند، و دست به کتاب نویسی زدند. پس نکبتهای انسانی و اشکهای فیلسوفان آغاز شد. از آن پس، مرد خردمند از آشفتگی اجتماعی- از این بازار آشفتة تباهی آور و شوربای قانون و تمدن- گریخت و، دور از شهر و کتاب و کارگزاران پولجو و مصلحان بیهود ه کار، در دامان طبیعت آرمید. سعادت پایدار انسانی در خرد و قناعت است. و راز خرد و قناعت در این است که، مانند رواقیان، منقاد طبیعت شویم، عقل و تدبیر را یکسره به دور رانیم، به فتاوی طبیعت، که در غرایز و عواطف ما منعکس می شوند، با اعتماد گردن نهیم، و از راه و رسم خاموش طبیعت با فروتنی پیروی کنیم. شاید هیچ سخنی از این خردمندانه تر نباشد:
در طبیعت همة چیزها به خاموشی در کار است. به وجود می آیند و مالک چیزی نیستند. کار خود را می کنند و ادعایی ندارند. همة چیزها، بی تفاوت، کار خود را می کنند و آنگاه می بینیم که آرام می گیرند. هر یک از آنها، چون به ذروة کمال رسند، به اصل خود باز می گردند. نتیجة رجعت به اصل، آرامش است و تحقق سرنوشت. این رجعت، قانونی جاویدان است، و دریافت این قانون، خرد است.
سکون، نوعی بیحرکتی فلسفی، و اجتناب از دخالت در جریان طبیعی امور، آیت خردمندان است. اگر دولت به هرج و مرج افتد، اصلاح آن کاری شایسته نیست. هر کس باید در اجرای وظایف فردی خود بکوشد، و اگر مانع و مقاومتی پیش آید، شیوة خردمندانه، نه ستیزه، بلکه گوشه گیری و آرامشجویی است، و پیروزی- اگر اساساً مطمح نظر باشد- زادة تسلیم و شکیبایی است. انفعال بمراتب بیش از فعل، پیروزی آفرین است. سخن لائوتزه در این مقام لحنی مسیحیایی دارد:
اگر ستیزه نکنید، هیچ کس در جهان نخواهد توانست با شما ستیزه کند، ... گزند را با مهربانی تلافی کنید ... به کسانی که نیکوکارند، نیکی می کنم و به آنان که نیکوکار نیستند، نیز نیکی می کنم. به این شیوه، همه به نیکی کشانیده می شوند. نسبت به کسانی که اخلاص دارند مخلصم، و نسبت به آنان که اخلاص ندارند نیز مخلصم. به این شیوه، همه به اخلاص کشانیده می شوند ... نرمترین چیزهای جهان درشت ترین اشیا را درهم می شکند و بر آنها غالب می آیند ... در جهان چیزی ملایمتر یا کم نیروتر از آب نیست. با این وصف، برای حمله بر اشیایی که قدرت و استحکام دارند، چیزی تواناتر از آب وجود ندارد.1
---
1. نویسنده، از سر زن نوازی، بر سخن خود می افزاید: «ماده همواره با آرامش خود بر نر فایق می آید.»

همة این اصول مؤدی به تصوری است که لائو از مفهوم «انسان خردمند» دارد. وجه مشخص فلسفة چینی این است که به جای پارسایان از خردمندان نام می برد و بیشتر به خرد می پردازد تا به خیر. انسان آرمانی چینیان زاهد متقی نیست، بلکه موجود پخته و آرمیده است، انسانی است که، گرچه می تواند در جهان مقامی شامخ بیابد، به آغوش سادگی و سکوت پناه می برد. سکوت آغاز خرد است. خردمند حتی از تائو یا خرد سخن نمی گوید، زیرا هیچ گاه نمی توان خرد را با الفاظ ابلاغ کرد. وسیلة ابلاغ خرد، عمل است. «کسی که [ راه را] می شناسد، دربارة آن دم نمی زند، کسی که دربارة آن زبان می گشاید، آن را نمی شناسد. او [که آن را می شناسد] دهان خود را فرو می بندد و سوراخهای بینی را جمع می کند.» خردمند فروتن است، زیرا پس از پنجاه سال زندگی به نسبیت دانش و سستی خرد پی برده است. اگر خردمند از دیگران بیشتر بداند، در کتمان بیش دانی خود می کوشد، «زیرکی خود را تعدیل می کند و خود را با کندهوشی [دیگران] همنوا می گرداند.» بیشتر با ساده اندیشان، و نه دانایان موافقت می نماید و از غریزة خلافگویی نوآموزان آزرده نمی شود. وقعی به ثروت و قدرت نمی نهد، بلکه مانند بوداییان هوسهای خود را به کمترین حد می رساند.
چیزی ندارم که بدان ارج گذارم. آرزومندم که قلبم کاملا مفتوح و برای خلا خالی شود ... باید حالت خلأ به کمال رسد، و، برای حفظ آرامش، نیرویی کاهش ناپذیر به کار رود ... نه می توان به چنین کسی نزدیک شد و نه می توان از وی دور شد. وی از سود و گزند و بزرگی و فرومایگی برکنار است، والاترین انسانی است که در زیر آسمان وجود دارد.
لزومی ندارد که دقیقاً به موارد وفاق عقاید لائوتزه و آرای ژان ژاک روسواشاره کنیم. این هر دو، با آنکه به یک زمان تعلق نداشتند، از یک سنخ بودند. فلسفه هایی این گونه گاه به گاه در جهان رخ می نماید، زیرا در هر نسلی کسانی هستند که از کشاکش و سختگیری و پیچیدگی و شتابندگی حیات شهری خسته می شوند و، با تخیلی که دانش را تحت الشعاع قرار می دهد، دربارة خوشیهای زندگی روستایی قلم می فرسایند، غافل از آنکه تنها کسی می تواند شعر روستایی بسازد که زمینة شهری استواری داشته باشد. «طبیعت» واژه ای است که در هر دستگاه اخلاقی یا لاهوتی می گنجد، ولی با بینش داروینی و دید غیراخلاقی نیچه بیشتر سازش دارد تا با سنجیدگی دلارام لائوتزه و مسیح. کسی که بخواهد طبیعت را پیرو گردد و به حکم آن عمل کند، به احتمال بسیار، به جای آنکه به فلسفه بپردازد، به آدمکشی خواهد گرایید و گوشت

بدن دشمنان خود را خواهد خورد. چنین کسی را توان آن نیست که خضوع و خشوع پیش گیرد و سکوت پیشه کند. حتی شخم زدن خاک خلاف طبع موجودی است که از آغاز به شکار کردن و کشتن خو گرفته است. حتی کشاورزی و صناعت برای او «غیر طبیعی» است. با اینهمه، فلسفة بازگشت به طبیعت شامل نکات آموزنده ای نیز هست. گمان می رود که چون در سیر عمر، تیزی آتش ما بکاهد، ما نیز این فلسفه را بارور یابیم و خواستار آرامش شفا بخش کوههای بی ازدحام و کشتزارهای پهناور شویم. زندگی میان ولتر و روسو، کنفوسیوس و لائوتزه، و سقراط و مسیح در نوسان است. پس از آنکه از سر خیره سری در راه عقیده ای جنگیدیم و کنارش گذاشتیم، به نوبة خود از جنگ ملول خواهیم شد و دفتر عقاید کم مایة خود را به نوباوگان خواهیم سپرد و به همراهی ژان ژاک و لائوتزه به بیشه ها خواهیم شتافت؛ با جانوران دوستی خواهیم کرد و، خرسندتر از ماکیاولی، با اذهان سادة دهقانان الفت خواهیم گرفت و بیدریغ دنیا را رها خواهیم کرد تا در دیگ خباثت خود بجوشد. آنگاه از اصلاح دنیا دست خواهیم شست و، شاید، همة کتابها را خواهیم سوزانید، جز یکی: معجون خردمندی را در تائوته چینگ خواهیم یافت.
به حدس می توان دریافت که این فلسفه برای کنفوسیوس بسی رنج آور بوده است. وی، که پیش از سن کمال- در سال سی و چهارم عمر- به لویانگ، پایتخت چو، شتافت و از استاد کهن دیدن کرد، در پاره ای از دقایق تاریخ، از او راهنمایی جست،1 ولی لائوتزه با ایجازی خشک و رمز بار پاسخش گفت:
جویای کسانی هستی که استخوانهایشان خاک شده است. از آنان جز سخنانشان چیزی نمانده است. بزرگمرد، چون هنگامش فرا رسد، به رهبری بر می خیزد. اما پیش از آن هنگام، از هر کوششی خودداری می نماید. شنیده ام که سوداگر کامیاب، تمول خود را کتمان می کند و چنان می نماید که گویی چیزی ندارد، و بزرگمرد، گرچه بسیار مایه ور است، آداب و ظاهری ساده دارد. غرور و فزون جویی و خودنمایی و اغراض بیهودة خود را به دور افکن. از اینها به منش تو سودی نمی رسد. این اندرز من است به تو.
مورخان چینی روایت می کنند که کنفوسیوس بیدرنگ پرمغزی این سخنان را دریافت و از این رو دلتنگ نشد و، چون از نزد خردمند میرنده بازگشت، به شاگردان خود چنین گفت: «می دانم که پرندگان چگونه پرواز می کنند و ماهیان چگونه شناور می شوند و چارپایان چگونه می دوند. ممکن است دونده به دام افتد و شناور صید شود و پرنده به تیری فرو افتد، اما نمی توانم بگویم که اژدها چگونه از میان ابرها بر باد سوار می شود و به آسمان می رود. امروز لائوتزه را دیدم. او را تنها به اژدها همانند توانم کرد.» این استاد نوخاسته، پس از
---
1. این داستان از بزرگترین مورخ چینی، سوما چی ین، منقول است؛ اما ممکن است خیالی باشد. بدشواری می توان پذیرفت که لائوتزه در هشتاد و هفت سالگی در پر ازدحامترین شهر چین به سر برده باشد.

آن ملاقات، دامن همت به کمر بست تا رسالت خود را به انجام رساند و نافذترین فیلسوف تاریخ شود.